امروز به فرداهایی می اندیشم که باید پشت سر بگذاریم؛ فرداهایی که بی رحمانه غیر قابل پیش بینی اند! این روزها و ساعت هایی که می نشینیم و فکر می کنیم، چقدر با ارزشند. حتی ارزشمند تر از آن اوقاتی که چون انسان های مسخ شده سرگرم انجام کار های روزانه ایم.
همیشه دلم می خواسته به آنها که خود را از بودنِ خویش محروم می کنند بگویم که چیزهای باارزش فراوانند؛ لحظاتی که با اعمال طوطی وارِ ما، صرف گذشته ی حسرت برانگیز می شوند، آن قدرها هم که فکر می کنیم، مهم نیستند. دوست داشته ام به آنها بیاموزم که می توان از یک ثانیه، بیشتر از تمام زندگی لذت برد؛ می شود به خاطر خودِ خودِ همین ثانیه از زندگی لذت برد؛ می شود همه ی آنچه را که زمانی از عمر خود را در حسرت داشتنش به سر برده ایم، دور ریخت؛ می شود حتی در تاریکی هم لبخند زد...
مردی در تاریکی لبخند می زد
شاید از این رو که می تواند در تاریکی ببیند
شاید از این رو که تاریکی را می بیند.
(یانیس ریتسوس)