دفتر خاطرات اثر نیکولاس اسپارکس ترجمه نفیسه معتکف
او معتقد بود گذران وقت روی آب حالتی خاص و عرفانی به همراه دارد، و حالا هر روز این کار را می کرد. هوا آفتابی و صاف بود یا سرد و زننده، تا وقتی با ضرب آهنگی که در سرش بود روی آب آهنی رنگ پارو می زد، برایش هیچ فرقی نمی کرد. چشمش به لاک پشت هایی افتاد که روی تکه ای چوب شناور لم داده بودند. به نظر می رسید خانواده هستند.
خستگی ام چون پرنده ای در خواب است.
من، اما، چون شاخه ای
چیزی نخواهم گفت
تا خوابش را آشفته نکنم.
(آدونیس)
راستی اگر گفتید طرح روبرو از کیست؟
امشب جایی دیگرم. جایی که شاید بدانید کجا. اینجا، میان این دشت های سبز و قاصدک های سپید، میان این خانه های تک و توک کاه گلی، و این جا بالای این کوه ها، به آسمان نزدیک ترم.
می خواستم بیشتر بمانم. اما همیشه کار هست. زندگی هست که آدم را به سوی خود می کشد. طبیعت، خنکای پاک این جنگل ها و دره ها، مرا می خواند. حیف که تابستان تمام می شود. غروب می شود. چیزی نیست که بشود تا ابد به آن دل بست.
یادداشت های امشبم زیر آسمان ابری و نمناک، بوی درختان فندق و آلوچه، بوی خاک خیس خورده و عطر نان و نسیم می دهد. شاید تو هم حسش کنی...
اندیشیدن بهتر از عمل کردن است. در این لحظات حساس شاید فکر کردن بتواند اندکی راحتم کند. بارِ این انتخاب سنگین تر از قوه ی تصور من است.
برای تمام آن ها که می دانم با من هم قصه اند، دعا می کنم. برای آن هایی که سنگینی نگاه ها آزارشان می دهد، دعا می کنم.
دعا می کنم هرکس در هر وهله از زندگی اش، چه آسان و چه سخت، به آن چه می خواهد ،به آن چه ایمان دارد او را رستگار می سازد، برسد.
هیچ گاه آن طور که می خواهیم پیش نمی رود. چیزی لازم است که ما نداریم؛ هیچ وقت نداشته ایم آن هم درست وقتی که بیش از همیشه به آن احتیاج داریم.
زندگی باید مثل رفتن کنار دریاچه ای صاف و زلال باشد؛ باید بشود خود را در آن دید. باید بشود با انگشت اشاره ای در آن موج پدید آورد و غلتیدن برگ های خشک را روی آن تماشا کرد.
ALONE by Edgar Allan Poe (1830)
From childhood"s hour I have not been
As others were; I heve not seen
As others saw; I could not bring
My passions from a common spring.
From the same source I heve not taken
My sorrow; I coud noy awaken
My heart to joy at the same tone;
And all I loved, I loved alone.
Then –in my childhood, in the dawn
Of a most stormy life- was drawn
From every depth of good and ill
The mistery which binds me still:
From the torrent, or the fountain,
From the red cliff of the mountain,
From the sun that round me rolled
In its autumn tint of gold,
From the lightning in the sky
As it passed me flying by,
From the thunder and the storm,
And the cloud that took the form
(When the rest of heaven was blue)
Of a demon in my view.
راستش اول خواستم ترجمه اش را بنویسم اما بعد دیدم هرکس که کمی با انگلیسی آشنا باشد می تواند مفهوم را درک کند و اصلاً عمق زیبایی شعر آلن پو هم در همین است؛ روان و آرامش بخش و بی تردید تأثیرگذار.
گاهی با خود فکر می کنم نوشتن چقدر می تواند به آزادی روحمان کمک کند؛ چقدر غوطه خوردن در آسایش و بی وزنی کلمات، آدم را از قید و بند روزمرگی های بیهوده رها می سازد. کسی می گفت نوشتن یعنی به تصویر کشیدن چیزی که مطمئنی کسی غیر از تو نمی تواند آن را به تصویر بکشد. و من به یاد مطلبی افتادم که یک نفر در کتابش آورده بود:
«تنها راه نوشتن حقیقت تصور هیچ وقت خوانده نشدن نوشته هایت است. نه توسط کسی، و نه حتی، مدتی بعد توسط خودت. در غیر این صورت بهانه تراشی را شروع می کنی.
باید ببینی که انگشت سبابه ی دست راستت یک طومار پدید می آورد و دست چپت آن را پاک می کند.
و البته غیر ممکن است.
من بهای خطم را می دهم، بهای خطم را می دهم؛ این خط سیاهی که در سرتاسر صفحه رج می زنم.»
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی،
همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.
(سهراب)